از کودکی سوالهای زیادی در ذهن داشتم. برای یافتن پاسخها بسیار جستجوگری میکردم. از این شاخه به آن شاخه…
کتابهای زیادی میخواندم، ولی یک کتاب بود که همیشه و در همهی دورانها دوستش داشتم…
حس میکردم خیلی بیشتر باید آن را درک کنم… هر چه بیشتر آن را میخواندم بیشتر به آن علاقهمند میشدم…
همیشه از خدا میخواستم معیار انتخابهایم این کتاب باشد.
وقتی ۱۸ سالم شد، رشتهی فیزیک را انتخاب کردم، تماشای آیات الهی در پیرامونم، و توجه به شب و روز که بارها در این کتاب خوانده بودم، همیشه شگفتزده ام میکرد.
خوب میدانستم که در این کتاب، مفاهیم شگفتانگیز بیشتری هست که باید برای درک آنها بهتر آن را بخوانم و بعلاوه اینکه به آموخته های قبلی ام عمل کنم.
پس دوباره از خدا خواستم…
تا اینکه بابی جدید به رویم باز شد، حالا من میتوانستم کنار آنهایی که سالهاست با این کتاب انس دارند، بنشینم و ساعتها بدون آنکه متوجه گذر زمان شوم، بیشتر با این کتاب آشنا شوم…
و این نقطهی عطفی در زندگیم بود…?